سوال میپرسم از خودم
دوست دارم هنوز وبلاگ بنویسم؟
بعد از عادت کردن به این همه کوتاهنویسی و توییترخوانی، آیا هنوز کسی هست که برود وبلاگ بخواند؟ یا اصلا بدتر از آن، بخواهد بنویسد؟
سوال میپرسم از خودم
دوست دارم هنوز وبلاگ بنویسم؟
بعد از عادت کردن به این همه کوتاهنویسی و توییترخوانی، آیا هنوز کسی هست که برود وبلاگ بخواند؟ یا اصلا بدتر از آن، بخواهد بنویسد؟
گاهی وقتها فکر مکنم باید پیر باشم، خیلی پیر. نباید موهایم بلند باشد و نباید لباسهای جوانانه بپوشم. باید کت و شلوار تنم کنم و پیراهن سفید راه راه و سر آستینهایم را هم ببندم. نباید هی آستینهایم را بالا بزنم یا تیشرت بپوشم. باید کفش چرمی مشکی بپوشم. باید موهایم سفید باشند و کف کله ام ریخته باشد و باید قلمبه سلمبه حرف بزنم. باید بزرگ باشم. حق ندارم احساس جوانی بکنم. چون جلف میشوم.
حس میکنم وقتش رسیده که بمیرم.
من گناهی نداشتم. فقط میخواستم حالت را بپرسم. چه میدانستم که کلمات را اشتباهی انتخاب کردهام و وقتی پرسیدهام حالت را، که جای دیگری دارد اتفاق دیگری میافتد. من چه میدانستم.
خبرنگار: آقای فرگوسن تا چه حد در جریانِ بازی از منبعِ آسمانی کمک طلب میکردید؟
آلکس فرگوسن: در آبردین که بودم، یک شب بازی داشتیم با سلتیک. دقایقِ آخر بود که برگشتم سوی تماشاگرانِ سلتیک. دیدم بیشترشان دست بُردهاند به آسمان و دعا میکنند تیمشان برنده شود جلوی ما. همان لحظات فهمیدم همان قدر که من نیاز به کمک از بالا دارم، حریفام هم دارد. پس بهتر است بیشتر روی توانِ خودم متمرکز شوم.
منبع: گل دات کام
زندگی اشتباهات را با پسگردنی یادآوری میکند.
منبع: نمی دانم. شاید خودم. شاید هم کس دیگه گفته باشد، یادم نمیآید