بایگانی برچسب‌ها: مرگ

پیری


گاهی وقتها فکر م‌کنم باید پیر باشم، خیلی پیر. نباید موهایم بلند باشد و نباید لباس‌های جوانانه بپوشم. باید کت و شلوار تنم کنم و پیراهن سفید راه راه و سر آستین‌هایم را هم ببندم. نباید هی آستین‌هایم را بالا بزنم یا تی‌شرت بپوشم. باید کفش چرمی مشکی بپوشم. باید موهایم سفید باشند و کف کله ام ریخته باشد و باید قلمبه سلمبه حرف بزنم. باید بزرگ باشم. حق ندارم احساس جوانی بکنم. چون جلف می‌شوم.

حس می‌کنم وقتش رسیده که بمیرم.

ختم


مرد، پتو را می‌زند كنار ومی‌نشیند  لبه تخت.

_ بيداری…؟

_ اوهووم…

_ يه لطفي می‌كنی؟

_ چی؟!

_ فردا می‌تونی بچه رو از مهد بیاری…؟

_ تو نمی‌رسی بری؟

_ نه…

_ چرا؟

_ بايد برم ختم…

زن جمع می‌شود توی خودش و چنگ می‌زند به پتو.

_ ختم كی؟

_خودم!

تهران/زمستان82

بده، بستان


فرزندم!

اساس این دنیا بر «بده بستان» است. تا چیزی ندهی، چیزی نمی ستانی. برای آنکه چیزی بستانی هم باید چیزی بدهی. امکان ندارد «چیزی» بدست بیاوری، در حالی که در قبال آن «چیزی» را از دست نداده باشی.

هر که گفت این دروغ است، یا ساده لوح است یا شیاد.

خوب؟

می خواهد مالی باشد یا احساسی، سیاسی باشد یا اقتصادی.

پس عزیزم؛ برای کسی بمیر که برایت تب کنه!

این هیچ وقت یادت نره.

بدون عنوان – 56


زن گفت، با هق هق و فین کنان که، تو که همیشه می‌گفتی فقط مرگ ما رو از هم جدا می‌کنه!

دستی به سبیلش کشید و گفت: الانم می‌گم…

مرد، پک زد به سیگارش و دستهایش راگذاشت روی گردن زن و فشار داد.

– تو خودت خوب می‌دونی، من آدمی نیستم که زیر حرفم بزنم.

تهران – زمستان 88