ستاره سهیل

در جنوب ستاره سهیل که در آسمان نمایان می شود هوا رو به خنکی می رود. پدربزرگم می گفت: سهیل زنی بود اهل گرمسیر. سال قحطی بود و مردان برای آوردن لقمه ای نان به سرزمین های دور دست رفته بودند.گرسنگی بی داد می کرد و قوتی جز آب تلخ چاه در سفره نبود.
در یک ظهر آتش بار تاب ستان، زن همسایه لنگر در را می کوبد. رنگی به رخ و قوتی در پا ندارد. سهیل را وسوسه می کند، برای بقا، بچه هایشان را بخورند. سهیل لب می گزد و امتناع می کند. همسایه می گوید: شوهرانشان که برگردند، دوباره بارور می شوند. اما این اوضاع همه اشان را به کام مرگ می برد. سهیل تسلیم می شود. زن می گوید: چون تو به تردید دچاری، اول فرزند تو را بخوریم، نکند که پشیمان شوی.سهیل به اشک و آه می پذیرد. 
کودک را که می خورند، زن همسایه از کشتن کودک اش سر باز می زند و می گوید: تو چه سنگ دل مادری هستی که گوشت تن فرزندت را به نیش می کشی. سهیل از این طعنه و آن کرده چنان می سوزد که همه وجودش شعله می کشد. شیون کنان خود را به چاه می اندازد، شاید شعله فروکش کند. و این چنین ستاره ای می شود و از قعر چاه به برج آسمان می رود. 
حالا هر سال وقتی خشکی و گرما جنوب را می گیرد، یادآورد آن مصیبت تن سهیل را شعله ور می کند. و آتش تاب ستان که فرو می نشیند، صیادان و جاشوان سهیل را می بینند که به اوج آسمان می رود.

از مهدی روشن‌روان 

 

بیان دیدگاه